چند روزی همقدم با شهید وزوایی-6
محسن و نمازهای آخرش
وقتی که محسن نگاهش کرد و گفت که منم دیگر باید بروم دلش هری ریخت. آخر می دانست که پیش بینی های محسن در این مسائل ردخور ندارد.
وقتی که محسن نگاهش کرد و گفت که منم دیگر باید بروم دلش هری ریخت. آخر می دانست که پیش بینی های محسن در این مسائل ردخور ندارد.
محسن از اینکه به وسیله منافقان شناسایی شده بود بسیار ناراحت بود و می گفت خیلی دردآور است که در مقابل دشمن بایستی و آن وقت اینجا از پشت سر به دست بزدلان، مفت کشته شوی.
محسن همه روزهایی را که در تهران بود، روزه می گرفت تا اینکه پدر از او دلیلش را پرسید و پاسخ گرفت که قضای روزه هایی است که نتوانسته ام در جبهه بگیرم.
محسن از همان روزهای اول که سید محمد حسین را دید بدجوری رفته بود توی نخش و مدام می گفت این بچه سید مال این دنیا نیست.
وقتی محسن و بابا می خواستند با هم از در خانه خارج شوند، او کناری می ایستاد تا اول بابا از در بیرون برود و بعد او.
عباس لبخندی به خواهر می زد و می گفت: تیرهای صدام نتوانسته اند با من کاری کنند و منافقان هم این را می دانند و با من کاری ندارند.
عباس که برای شناسایی منطقه به سرپل ذهاب رفته بود، در درگیری با دشمن به شدت مجروح شد و دست آخر بعثی ها به گمان اینکه دیگر او را کشته اند رهایش کردند و رفتند.
علیرضا در بخشی از وصیتنامه اش نوشته است: الهی کفی بی عزا ان اکون لک عبدا و کفی بی فخر ان تکون لی.
کتفش مجروح شده بود و خون بسیاری از او می رفت و همین تشنگی چند روزه اش را شدت می بخشید اما آبی نبود که حتی لبان خشکیده او و یارانش را اندکی تر کند.
با شهادت محمد حسین، رضا مدام شهادتش را از خدا می خواست.